سارینا سارینا ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

sarina

سارینا

سلام به وبلاگ من خوش آمدید

غذا ها و خوراکی های مورد علاقه سارینا جونم

خیار : یکی از میوه هایی است که خیلی زیاد دوست داری یعنی تنها میوه ای است که دست رد بهش نمی زنی   توی مهمانی ها اگر بین میوه ها خیار باشه خیلی بد میشه دیگه از دست ما کاری ساخته نیست      نارنگی : همیشه باید پوسته اش را کاملا برات بگیرم تا بخوری وگرنه همه را با دستهات له میکنی . درست مثل یک آبمیوه گیری عمل میکنی                                             انار : انار قرمز و شیرین دون شده را دوست داری اما وقتی شیطنتت گل میکنه یکدفعه همه را پخش زمین میکنی            ...
27 دی 1393

تولد یک سالگی سارینا جون

این هم چند عکس از تولد سارینا جونم با تم کفش دوزک سارینا جون در حال گوشی خوردن کفشدوزک گریان این هم کار دست مامان ( نقل بسته بندی با عکس یادگاری ) البته خاله و مامان جون هم خیلی کمک کردند این هم از پفیلا و لبو که خیلی طالب داشت این هم یه دفتر یادبود از این روز که مهمانها برات  دست خطی به یادگتر گذاشتند هدیه هایی برای کوچولوهای مجلس این هم یک عکس از سنتور مامان که توی جشن برات زدم این هم سارینا خانمبعد از پایان جشن و در آخر هدیه ای که سارینا جون بیشتر دوست داشت ماشین کنترلی بود که مامان جون و آقاجونش بهش هدیه دادند . ممنون ...
16 آبان 1393

روز تولد همه خوبی ها

             سارینا جون مامان ، بالاخره انتظارها تمام شد و به دنیا آمدی . ۱۱آذرماه سال ۹۱روز تولد همه خوبی ها ، روز تولد سارینای نازمامان و بابا بود . دختر گلم اگه ۱۲آذر ماه به دنیا آمده بودی ، روز تولدت مصادف با سالروز عقد مامان و بابا می شد ، اما من طاقت حتی یک روز دیرتر دیدنت را نداشتم، ساعت ۱۲:۱۰ بامداد روز شنبه یه دختر خوشکل و ناز با قد ۴۷ سانت ووزن ۳کیلو و ۴۰۰گرم به دنیا آمد .من چون از کمر بی حس شده بودم ، همه چیز را می دیدم و می شنیدم ، هر چند که یک پارچه جلو صورتم کشیده بودند که چیزی نبینم . نمی دونی وقتی صدای شیرینت را شنیدم چقدر خوشحال شدم و خدا را شکر کردم . همون لحظه پرستار اومد کنارم و ...
13 تير 1393

نه ماه انتظار شیرین

دختر نازم انشاالله خودت بزرگ می شی و می فهمی که چه احساس خوبی داره وقتی قراره مادر بشی . عزیزم چهارم فروردین ماه سال ۹۱ ساعت هفت صبح از خواب بیدارشدم و تستی که از چند روز قبل تهیه کرده بودم را امتحان کردم ،در عین ناباوری جوابش مثبت بود ، بابایی هنوز خواب بود من واقعا فکرش را هم نمی کردم ، خیلی خوشحال بودم اصلا نمی دونستم چکار کنم ، تست و گرفتم دستم و رفتم پیش بابایی ، با هیجان صداش میکردم و بابایی بیدار شد و همون طور که رو تخت نشسته بود متعجب نگاه میکرد ، منم که داشتم از هیجان می مردم ، کلی ذوق کردیم فقط میترسیدم جواب تست دقیق نباشه و ما الکی خوش باشیم برای همین یکشنبه ۶فروردین رفتم آزمایش خون دادم و بابایی بعد از ظهر رفت و جوابش را گرفت و ب...
8 تير 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به sarina می باشد